یه اتفاق وحشتناک
دختر قشنگم دیشب مهمون داشتیم خاله فرشته ی بابا امید با 2 تا خواهرشوهرشون اومدن خونه ما و هدیه دنیا اومدنت رو دادند و ما رو شرمنده کردند و ایشالله برای تولد پسر شون امیر رضا جبران کنیم (البته اومده بودند برای عروسی یکی از اقوامشون که لطف کردند و یه سری هم به ما زدند) و امروز صبح هم به سمت شمال حرکت کردند. خیلی خوش گذشت و شما هم با امیر رضا و پسر عمه ش محمد حسابی بازی کردی و میخندیدی و بهت خوش گذشت ولی امروز اتفاق بدی افتاد ولی خدارو هزار بار شکر به خیر گذشت. امروز ساعت 2 بعداز ظهر شما خودتو کثیف کردی و به شدت هم خوابت میومد و نقاتو یکسره کرده بودی و اومدی بغلم و با هم رفتیم اتاق و پوشکتو با حولت...