آرمینا جون  آرمینا جون ، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره

آرمینا جون دلیل زندگیمون

بیماری ویروسی چشم مسری

1393/8/4 18:30
نویسنده : مامان آرزو
864 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز دلم برات تو پستهای قبلی با عجله و غلط غلوط نوشته بودم که چشم راستت عفونت کرده بود . آخ که چه کشیدم مثل همه مریضیهای دیگه که دل هر مادری ریش ریش میشه دل من هم داغون بود.

دقیقا 31 شهریور چشمت ورم کردو اشک آلود بود و من هم فکر کردم که مثل همه عفونتهای ساده چشم که هر نوزادی میگیره زودی خوب میشی امااین یکی از نوع بدش بود و فرق داشت . چشمت اشک خونی داشت و دیدنش زجر آور بود به خصوص که برای ریختن قطره همکاری نمیکردی. تا دو روز تشخیص بیماری چشم طول کشید و من مدام این دکتر اون دکتر میرفتم تا تشخیص دادند که یه ویروسه که با آبریزش بینی همراهه و واگیر دار هم هست و ممکنه اون چشم سالمت رو هم درگیر کنه سه روز مرخصd گرفتم و با 5 شنبه، جمعه که تعطیل بود موندم و ازت پرستاری کردم  تا به اون چشمت سرایت نکنه که خدا رو شکر نکرد اما  چشم مریضت  بهتر نشد و  ما خرید عروسی عمو هانی شما رو هم داشتیم و ماهم نگران بودیم که تا عروسی خوب نشی و 4 شنبه عمو هانی آقاداماد اومدن خونه و حسابی ناراحتت شدن.

جمعه هم که دیدم خوب نشدی از مامان ماری خواهش کردم بیا تا من هم برم سر کار و خدا رو شکر تا یکشنبه چشمات خیلی بهتر شد . اما از روز یکشنبه منو بابات هر دوتا چشمون گرفت و با همون حال و روز میرفتیم سر کار و عصرها هم میرفتیم خرید . چه کشیدیم و طول درمان ما تا دو روز قبل عروسی طول کشید .

چقدر  ما حرص خوردیم که بتونیم بریم عروسی . چشمامون ورم کرده و پر خون بود هر کس ما رو میدید فکر میکرد گریه کردیم . چشممامون هم میخارید و سوزش داشت و انگار یه چیزی تو چشممونه . اصلا به خاطر درد چشمم  ناراحت نبودم فقط با هر اذیتی که میشدم دلم آتیش میگرفت که تو  فرشته کوچولوی بی زبون چی کشیدی؟ چقدر حرص خوردیم اما این پرسه تموم شد و چشم ما هم خوب شد و به عروسی هم رسیدیم . دست مامان ماری هم درد نکنه که همیشه با قلب مهربونش کنار سختی ها پیش منه و ازت حسابی پرستاری کرد که خوب خوب شدی و چشم سالمت درگیر این ویروس نشد و تا 17 مهر پیش مابود که بابام اومد دنبالمون و ما رفتیم رشت تا 20 مهر بریم نمک آبرود برای عروسی عمو هانی شما.

البته یه اتفاق بد دیگه هم برای شما تو اون روزهای بد افتاد .چشمت خوب شد و یه بلای دیگه سرت اومد. یه روز که فر گاز روشن بود شیشه بیرونش حسابی داغ شده بود و با شیطنتهایی که داری دستت رو به شیشش زدی و سوزوندی و دو ساعت گریه کردی و من و مامان ماری مثل مرغ سر کنده خودمون رو به این درو اون در میزدیم و چقدر گریه کردیم و بابات برات دارو گرفت و بعد با داییت رفتین دکترو خدا رو شکر سوختگیت خیلی مختصربود و 4 روزه کامل خوب شد .ولی عزیزم چقدر دلم برای بی زبونیت سوخت و برات گریه کردم این دوهفته برام مثل دو قرن گذشت و صد سال پیر شدم .و از چشم دردو اما خداروشکر که همه چیز به خیر گذشت . و زودی خوب شدی. ایشالله دیگه مریض نشی و همیشه سالم و شاد باشی .

اینم یه عکس از چشمای نازت که عفونت کرده بود. بااینکه دوست ندارم بذارم  اما جزئی از خاطراتته دیگه!!!حالا تو این عکس روزدوم بود و وضعیت چشمات بهتر بود!!!!

پسندها (2)

نظرات (1)

سونیا مامان محمد امین جون
17 آبان 93 11:49
الهی بمیرم تا ارمینای گلم درد و بلات رو نبینم خاله فدات شه چه بلایی سر چشمای اهوت اومده؟ ایشالا زود زود خوب شی بمیرم میدونم ارزو جون چی میکشی