عروسی عمو هانی
20 مهر عروسی عمو هانی شما بود
این عروسی اولین جشن عروسی بود که شرکت کردی
بعد از یه درگیری یه ماهه برای بهبودی چشم شما و ما (آخ که چه روزهای بدی بود و دست مامان ماری درد نکنه که نزدیک به یه ماه خونه زندگی و بابام رو ول کرد واز شما حسابی مراقبت کرد) بابام اومد دنبال ما و من و شما و مامان ماری رفتیم رشت و از اونجا رفتیم عروسی و شما تو راه رشت به چالوس با اینکه خوب خوابیدی اما چون عروسی شب بود حسابی خوابت میومدو مدام بد قلقی میکردی اما بعضی وقتها با صدای موزیک دست میزدی و میرقصیدی یه نیم ساعتی هم مامان ماری خوابوندت .بعد شام مامان ماری اینا رفتن رشت و سختیهای من شروع شد و شما مدام یا به من آویزون بودی و بغل هیچ کس نمیرفتی یا میخواستی تنهایی رو صحنه رقص که طلقی بود و سر بود راه بری و بازی کنی و من حسابی نگران افتادنت بودم.باباتم که مدام در حال مهمان نوازی بود و زیاد ندیدیمش تازه اگر هم بود شما که بغل هیچ کس به غیر من نمیرفتی. به هرحال خیلی از عروسی نتونستم لذت ببرم . ولی شما ستاره جشن بودی و حسابی همه برات غش و ضعف میکردن.
یه چند تا عکس ازت گرفتم چون خیلی آرومیو اصلا هم بداخلاق نیستی عکسهات زیاد و خوب نبود( اصلا فرصت نکردم یه عکس درست و حسابی از خودمون و شما بگیریم):
این عکس ساعات اوله که اصلا همکاری نمیکردی و موهاتو به هم میریختی و اینکارت خونمو به جوش میاورد:
قربون چشای خوابالوت بشم:
روی لپت یه خط کبود افتاده که خونه مامان ماری شیطونی کردی و به جاکفشی خورد:
الهی مامان فدات شه چون اولین بارت بود و از دیدن اون محیط و آدمها و موزیک جیغ شادی میکشیدی:
حسابی مبهوت صحنه و چراغهاش بودی:
یه تیپ دیگه بعد از بیدار شدن :
نمیدونستم باید تو رو بگیرم که روی این طلق سر نخوری یا عکس بگیرم.همش داشتم دنبالت میدوییدم :(قربون دست زدن و رقصیدنت عروسکم):
ساعت آخر عروسی بغل من خوابیدی و فردا پاتختی برگزار شد و اونموقع هم همش تو خواب بودی پس فردای عروسی عصرش بابات مارا برد رشت تا خودش 4شنبه ساعت 6 عصر بره مشهد ماموریت کاری و جمعه برگرده( من یه هفته مرخصی گرفتم و از روز عروسی تا جمعه نرفتم سر کارو حالی به حولی شد برام)
خاله المیرا هم 4 شنبه به ما پیوست و نتونستیم بلیط هواپیما پیدا کنیم و بابام زحمت کشید مارو رسوند و تو عوارضی قزوین جریمه شد و کلی حرص از دست پلیس بی وجدان خورد ( مدارک ماشینش رو گرفتن و با پارتی که بابات داشت ماشین بابام رو نخوابوندند ولی تا یکشنبه طفلی بابام دنبال کاراش بود)و بابام صبح شنبه برگشت رشت .
بابات برات از مشهد، سوغاتی یه عروسک خرید که همون آهنگی رو میخوند که عروسکی که من برات به مناسبت روز کودک و دختر خریده بودم . البته یه گوزن بادی که روش سوار شی و یه تاب جدید دیگه برات خریدم . آخه تابی که قبلا برات خریده بودم خیلی توش راحت نبودی .البته قابل شما رو نداره دخملم.
یه نکته هم در مورد خودم بگم که 15 روز مونده به عروسی من و با مامان ماری که پیشمون بود رژیم کانادایی گرفتیم و حسابی لاغر کردیم .
دختر نازم ببخش که تقریبا یه ماه همه خاطراتت رو با تاخیر مینویسم آخه همونطور که میدونی درگیر مریضی چشم تو و خودمون بودم و با چشم دردی که داشتم برام ممکن نبود بتونم پای لپ تاب بشینم.و از این گذشته مدام تو خیابونها و پاساژها برای خرید عروسی بودیم کلی برای لباسهات گشتم . حسابی خسته میشدیم و دیر وقت میرسدیم خونه.من و بابات با همون چشممون میرفتیم بیرون و من مدام عینک میزدم که معلوم نشه اما یه جاهایی مجبور بودم نزنم به خصوص تو شب .اما خدا روشکر همه چیز به خوبی مهیا شد.
ایشالله عروسی خودت عروسکم