آرمینا جون  آرمینا جون ، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 22 روز سن داره

آرمینا جون دلیل زندگیمون

ماجرای زردی نداشته آرمینا خانم

1392/9/25 9:01
نویسنده : مامان آرزو
726 بازدید
اشتراک گذاری

عزیزم وقتی بچه اول که باشی خیلی عزیزی داشتنت سراسر هیجانه ،دلواپسیت بیشتره. چون تجربه ای پدر مادر ندارن بچه حسابی زجر میکشه و اسیر بی تجربگی مامان و باباش میشه. شما هم از این امر مستثنی نبودی. وقتی دنیا اومدی . مامانبه خاطر فشار خون بارداری به جای 1 روز 2 وز تو بیمارستان بستری بود.عصری که تو دنیا اومدی شبش پیش مامان بودی آروم و مظلوم خوابیده بودی. فقط مامان بنابر سفارش دکتر و مشاور ها هر 2 ساعت به شما شیر میداد.  برای اینکه قندت پایین نیاد و شیرم سرازیر بشه  مدام بهت شیر میداد تو هم برعکس جثت مهارت و قوت خاصی و مکیدن داشتیی و داری. من وقت شیر دادن هیچ چیزی حالیم نبود انگار نه انگار که کلی بخیه دارم و سرم تو دستمه روزهای اول چون به شیر دادن وارد نیستی با هزار مشقت شیر میدی منم اصلا نمیدونستم همون یه کمی که میدونستم مامان ماری با هزار زحمت به من یاد داده بود. شب مامان ماری پیشم بود اونم خواب و آروم نداشت با کوچکترین صدا بیدار میشد و به من نگاه میکرد. خب تعجبی نداره اونم یه مادر دلرحم و مهربونه . اما من سعی میکردم تو رو بیصدا از جات بردارم که مامان ماری بخوابه. نیمه های شب که با کلی مشقت بهت شیر میدادم و اصلا متوجه سرمم نبودم . مامان ماری بیدار شد و گفت دختر تو عمل کردی اصلا نمیخوابی.کلی قربون صدقم رفت.گفت بچه رو من برات از چاش برمیدارم منو صدا کن. دید که سرمم تموم شده و از سرمم خون بالا میره گفت به فکر خودت نیستی پرستار رو صدا کرد و سرم رو برداشت .صبح هم که پرستار اومد دستم حسابی ورم کرده بود گفت از بس دستت رو تکون دادی آنژوکتت خراب شده یکی دیگه برام بست و از جای قبلیش آب سرم بیرون میومد. به هر حال شب تموم شده بود و یه صبح زیبا رو با تو تجربه میکردم . صبحونمونو خوردیمو من رفتم دوش گرفتم و حسابی سر حال شدم از ذوق وجودت خواب و خوراک نداشتم و مامان ماری حسابی نگران بود کمی از صبح گذشت و بابا امیدت با کمپوت و دلستر برگشت و ما با اصرار مامانمو فرستادیم خونه تا استراحت کنه و برای عصر که بابابم میومد تهران بیاد پیشم. من با بابا و تو تنها بودیم مشاور روانشناس اومد و صحبت کرد و فیلم آموزشی پخش کردند و اومدن شما رو بردن حموم و لباسهای قشنگت رو تنت کردندو برام آوردنت حسابی ماه شده بودی . بعد دکتر اطفال اومد و معاینت کرد و گفت شلی مفصل لگن داری که 48 ساعت پاهات با یه پوشک دیگه باید باز باشه بعد سونوگرافی میکنیم . چون چیزی نمیدونستیم حسابی نگران شدم( اما جای نگرانی نبود 48 ساعت بعد سونو رفتیمو چیزی نبود و چند بار به پزشکای مختلف گفتم معاینه کردند و گفتند رفع شده آخه من همینکه گفت پات باید باز و با فاصله باشه از یه پرستار مهربون خواستم که بهم یاد بده منظور دکتر چیه که اونم بهم یاد داد که یه پوشک  بزرگ ساده هم تو پوشکت بذاریم و گفت برادر زاده منم اینجوری بود چیزی نیست 48 ساعته خوب میشه ولی سونو بکنید. ) دکتر با یه پرستار دیگه اومده بود برای معاینه تو رو برد کنار پنجره و معاینه کرد و گفت و گفت زردی نداره اما وزنش کمه ممکنه از فردا بیشتر بشه بذاریمش امروز تو دستگاه باشه ببینیم بالا می ره یانه؟ به هر حال رفتند و نیم ساعت بعد اومدند و تورو ازم گرفتند منم حسابی گریه کردم بعدش ساعت 2 مامان ماری زنگ زد که دلم تنگ شده با بابا امید و ساناز میایم اومدن و تو رو بابام دید  بعدش دوباره رفتندو  قرار بود امید بمونه و حتی تا اذان هم موند و افطار کرد اما اجازه ندادند که بابا امید بمونه اونم میخواست روزه بگیره و بهتر بود می رفت بابات با بقیه رفت و  دوباره دایی امیدت مامان ماری رو آورد من صبح یکی دوبار برای شیر دادن به شما رفته بودم بخش نوزادان تورو زیزنور میدیدمو کلی اشک میریختم دلم برای کوچکی و مظلومیت می سوخت رفتارت حالت جنینی داشت انگار بی کس بودی منم خیلی دلم میسوخت و اشک میریختم اما پرستار میگفت هر چه قدر تو نور باشه بهتره بهش شیر میدی زود بذارش تو دستگاه منم حرف گوش میدادم . شبم دیگه به کسی اجازه ورود نمیدادند خدا میدونه تاصبح چی به من گذشت و چقدر گریه کردم و مامان ماری کلی ناراحت شد اونم دلش برات پر میکشید . بهش گفتم مامان چششو بستن و انقدر چشم بند بهش میاد لپاش میزنه بیرون و ناز میشه. صبح ساعت 8 اجازه میدادند منم رفتم قرار شد بابات بیاد و منو مرخص کنخ و هم ببینیم جواب آزمایشت چی میشه. روزی که میبردنت ازت گرفته بودند 8 بود . امید اومد و کلی دوندگی برای ترخیص انجام دادو منم لباس پوشیدم دلم میخواست هرچه زودتر برای همیشه بیای تو بغلم دوریت برای یه لحظه هم سخت بود. خاله المیرا یه آشنا تو بیمارستان داشت و هزینه ها رو برای ما نصف حساب کردند با هزینه دستگاه تو ١.٢٥٠ میلیون تومن داد(البته ٢ میلیون تومن جدای این هزینه رو بیمه پرداخت کرد.)هزینش زیاد می شد آخه بیمارستان خصوصی هم داشتم و  قیمت تعرفه ها زیاد بود.  دست خالت درد نکنه . بابات میگفت جواب هرچی هست تو رو مرخص میکنم تو خونه دستگاه میذارم من که برای آخرین بار اومدم پیشت و جوابت رو دیدیم بازم 8 بود( یعنی بالا نرفته پس دیگه لازم نبود اونجا باشی چون بالاتر از 12 اونم تو روزای اول خطرناکه و یه کم زردی چیز مهمی نیستو برای نوزاد لازمه. اما من که اصلا اینارو نمیدونستم فقط میدونستیم که دختر عموتم زردی داشته و تو دستگاه تو خونه خوابیده بود.)دکترم هنوز  جواب رو ندیده بود که نظر بده شاید اگه قبل ازویزیت دکتر بابات کاراای ترخیص رو نمیکرد. دکترم میگفت مرخصی. اینا همش نتیجه نداشتن تجربه است دیگه !داخل بخش یه پرستار بدجنس تو دلمو خالی کرد گفت چرا باباش میخواد رضایت بده زردی خیلی خطرناکه بچه معلول میشه منم فقط میخواستم بابارو ببینم و بهش بگمدیدم امید بامامانم اومدن لابی دنبال برگه تولدت هستن او مدم گفتم چرا دکتر بچه رو ندیده مرخص کردی خطرناکه که مامان ماری دعوام کرد گفت الکی شلوغش نکن ببین مردم چقدر خوشحالن ولی من نگران بودم از تجربه نداشتن دیگه و با نگرانیم مامانمو ناراحت کردم که همینجا ازشون معذرت میخوامو دستشو میبوسم. به هر حال رفتیم شمارو مرخص کنیم پرستاری که لباستو پوشوند و اومد با ما صحبت کرد و فت زردیش ٨ بوده حتما دکتر هم مرخصش میکرد اما باباش بارضایت شخصی مرخصش کرده.بعد گفت بچه رو تو کریر نذارین و مامان ماری استقبال کرد و تو رو بغل کرد و کلی قربون صدقت رفت.و ما رفتیم خونه و برای شما قربونی کردیم . بابات بلافاصله سفارش دستگاه داد روز بعد اومدیم دکتر تو بیمارستان باز تست زردی گرفتیم  همون و سونو هم رفتیم و مشکلی نبود و فقط کمی وزن کم کرده بودی شده بودی ٢.٣٥٠ گرم عزیزم  یه پرستار تو رو از ما میگرفت و من نمیدیدم ولی وقتی مامان  دستتو میدید اشک می  ریخت خاطر همین هر وقت بابا میخواست خون بگیره میگفتم بریم بیمارستان من طاقت دیدنشو ندارم.روز ٣ رفتیم غربالگری تیروئید که مشکلی نبود.و همون جا زردیت ٩ بود با اینکه تو دستگاه هم بودی البته اینو بگم که منو مامان ماری نمیتونستیم تو رو تو دستگاه ببینیم و مدام از دستگاه میو مدی بیرون . اما عزیزم ٩ موردی نبود حتی مامان نجمه هم اومد گفت دختر عموت روز اول ١٣ بوده ٨ چیزی نیست ولی حالا دستگاه آوردی اشکالی نداره بذارید ٢ روز بخوابه. رفتیم یه فوق تخصص خوب به نام دکتر کوثری تو بیمارستان و گفت که دستگاه نمیخواد . که بابات راضی شد دستگاه لعنتی رو پس بده اما باز روز ٩ بردت آز مایشو شده بود ١١ حسابی ترسید و رفت پیش یه دکتر گفت بستریت کنه . دکتر هم که به فکر پول بود دستور بستری رو داد. شما یه سر همی سفید پوشیده بودی بایه کلاه سفید که خیلی بهت میومد.مامان ماری تورو سفت بغل کرده بود و میگفت بچه رو نمیدم . من چطوری یه بچه قشنگو  با لباس و کلاه سفید و قشنگ بهت بدم  و از من جداش کنی.من امشب بدون بچه نمیتونم تو خونه بمونم. بابا هم به من میگفت اگه بستری نشه باز دستگاه میارم منم اون وسط خول شده بودم اصلا حاضر نبودم تو و تو دستگاه تو خونه ببینم.گفتم مامان بده ببره بستری کنه مامان گفت تو رو خدا بریم خونه بعداز ظهر ببرینش ما هم رفتیم من یه ناهاری خوردمو بابا نماز خونند و مامان ماری گفت من شب اینجا نمیمونم بدون بچه . میرم خونه امید که ما رفتیم بیمارستان نمیدونی چه حالی داشتم حسابی گریه میکردم و بابا میگفت انقدر اشک نریز. رفتیم بیمارستان که تو رو بخوابونن تو دستگاه که دکتر خودت یعنی دکتر کوثری دید و گفت نیازی نیست بمونه. می نویسم مرخص بشه اما بازم بابات گفت بچه بخوابه دلم میخواست خودمو بکشم به هر حال بستری شدیو منم تو اتاق شیر دهی برات شیر دوشیدمو گذاشتم و با خانمهایی آشناشدم هیچ کدوم بچشون ٩ روزه نبود. برای بار آخر  تو اون روز دیدمتو یه دل سیر گریه کردم و اومدیم خونه و من همچنان گریه میکردمو بابات ناراحت شد و میگفت گریه نکن. و بعد با اعصاب داغون افطار رفتیم خونه دایی امیدت و شب با مامانم برگشتیم خونه و من اصلا نخوابیدم و صبح زود با مامان رفتیم بیمارستان و من تا ساعت ١١ که جواب آزمایشت بیاد٢ بار بهت شیر دادمو کلی گریه کردم مثل روز قبل پرستارها بهم دلداری میدادند.مامان ماری خیلی بی قرارت بود عزیزم تو این ٩ روز من چی کشیدم . هرچقدر از سختی و عذاب و ناراحتیم بگم کمه تمام این ٩ روز مدام تو راه بیمارستان بودیم فقط به خاطر استرس  و حساسیت بیجا (تمام این ٩ روز من با اون بخیه ها این همه راه میرفتم بعضی وقتها جای بخیم به حدی درد میگرفت که جیغ میکشیدمو و  گریه میکردم .منی که تحملم تو درد زیاده نمیتونستم تحمل کنم  مامان ماری حسابی دلش برام میسوخت باباهم ناراحت میشد و میگفت تو نیا و خونه استراحت کن اما من نمیتونستم بدون تو بمونم)ساعت ١١ گفتن شما مرخصی و پرستاری که تو رو آماده کرد و  داد دست من گفت تو همون مامانی که همش گریه میکرد ؟امان از دست شما مامانا. به هر حال مارفتیم و خیلی خوشحال بودیم عزیزم خیلی سختی کشیدمو الان به اون خاطرات فکر میکنم به بی تجربگیمون میخندمو از یادآوری سختیها تنم به لرزه می افته. مامان ماری یه روز در میون تورو حموم میبردو تو زود بزرگ شدی گلم.(اینم بگم که نافت روز ٧ افتاد و انگار کوله باری از دوشم برداشته شد .انگار که خیلی بزرگ شده بودی و از آب و گل در اومده بودی. خیلی خوشحال بودم عزیزم ).خاطره زردیت خوب نیست اما مامان ماری عاشق اون چشم بندت بود که بهت خیلی میومد برات عکس زردیتو میذارم تا یادگاری از روزهای تلخ بمونه.

اینجا شیرمامان توشیشه شیرت بود و مثلا میخواستیم از دستگاه بیرون نیاریمت تو هم شیشتو بغل کرده بودیو به خواب ناز رفته بودی . حتی مظلومیتت تو خواب منو به گریه می انداخت.! چه اشکایی که برات نریختم عسلم! مامان اصلا تب وتحمل ناراحتی و دوریتو نداره عسلکم.

اینجا هم از دستگاه آوردیمت بیرون تا خنک بشی قربون اون لبات گلم.

ببین چقدر کوچیک بودی !به قول دکترت خاله ریزه بودی جوجه طلا یی مامان!

 

ان شاءالله هیچ وقت مریض نشی دردونه مامان!آمین

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان روانشناس
24 آذر 92 17:09
سلام وبسیار ممنونم بسیار لطف کردید.