آرمینا جون  آرمینا جون ، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره

آرمینا جون دلیل زندگیمون

تولد آرمینا خانم و سلامتش

1392/6/27 16:58
نویسنده : مامان آرزو
377 بازدید
اشتراک گذاری

سلام مامانی دفعه پیش تا اینجا برات نوشتم که دنیا اومدی و مامان به ریکاوری رفت و بعد چند ساعت به اتاق 103 منتقل شد مدت 10 دقیقه تنها بودم و بعد مامان ماری دایی امید خاله المیرا با بابای خوشحالت اومدن اما من باز هم کمی نگران بودم که شاید تورو برای کنترل وضعیت بردند که همه نوزادهارو میبرن تو دستگاه بذارن بابات برات یه گل قشنگ خریده بود و خالت هم یه گل دیگه با میوه همه خوشحال بودند اما من با نگرانی پرسیدم بچه سالمه تو دستگاه نمیخوابه ؟ بابات گفت : پرسیدم تو اتاق نوزادهاست برات میارن تو دستگاه نخوابید حالش خوبه ؟ از خوشگلیت گفت. مامان اینا رفتن که تورو ببینن وقتی اومدن حسابی خوشحال بودند که شما چقدر قشنگی .آخه خیلی کوچیک و ظریف بودی .من تا تورو نمی آوردن دلم راضی نمیشد. مدتی طول نکشید که آوردنت وای که چقدر ناز و آروم خوابیده بودی همش ازت عکس میگرفتند . عزیزم یه پرنسس کوچیک و خانم بودی لاغر با لپ تپل اصلا گریه نمی کردی فقط گاهی جیغ کوچیک می کشیدی . حتی این هم منو نگران می کرد اما مامان ماذیت می گفت به من رفتی و بچه آرومی هستی شب همه گریه میکردند اما تو آروم بودی خودم سر 2 ساعت بهت شیر میدادم . خلاصه عزیزم بابات برای افطار رفت خونه و مامان ماری شب پیشم موند.بابات حسابی خسته و خوشحال بود  وقتی داشتی دنیا می اومدی  حسابی با تلفن مشغول بود هم باید به چالوس مامان نجمه اینا خبر میداد که سالمی وای که اونا چقدر نگران بودند ازآخرین روزهای حاملگیم تا لحظه دنیا اومدنت برات دعا میکردند  هم به  مامان ماری که تو لابی نشسته بود !( باید بگم مامان نجمه اینا چون هم روزه بودند هم باید بیتا دختر عموت رو نگه میداشتند همون روز نمی تونستند بیان اما 5 شنبه غروب اومدند و بعد سحر رفتن و بعد عید فطر هم  اومدند) چه لحظه باشکوهی بود دنیا اومدنت هیچ وقت یادم نمیره عزیزم دنیام رو عوض کردی .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان نوژاجونی
20 آذر 92 13:55