آرمینا جون  آرمینا جون ، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره

آرمینا جون دلیل زندگیمون

آرمینا جونم چشمشو به این دنیا باز کرد

1392/5/28 14:55
نویسنده : مامان آرزو
344 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دخترم

دیدی عجله داشتیو 20 روز زودتر دنیا اومدی؟ ببخشید که اینقدر دیر به سایتت سر میزنم .آخه مامان آرزو حسابی مشغول مراقبت از تو بوده و مهمون هم ذاشت. اما اشکال نداره من همه جیزو برات می نویسم.دلبرکم شما روز 31 تیر 1392 ساعت 3.58 دقیقه این دنیارو دیدی و انگار خدا به مامان آرزو  و بابا امیدت دنیارو داده . شما واقعا همه دنیای ماهستی. عزیزم تمام وجودم سرشار از عشق توست. هیچ لذتی بالاتراز این نیست که تو تو بغلم آروم میشی. اینجاست که واقعا احساس میکنم یه مادرم. نازنینم مامان بارداری خیلی سختی داشت به خاطر این هم همیشه تو راه بیمارستان صارم بود تا تحت نظر باشه. مامان از ماه 4 ورم کرد هرماه که میگذشت ورمش بیشتر میشد از ماه 6 هم به خاطر فشار خون قرص میخورد .دکتر قلب آقای عقدایی ه تو فرمانیه مطب داره و دکتر زنان خیلی نگران بیماری پره اکلامپسی( مسمومیت حاملگی) بودند .برای همین هم مامان مدام چک میشد و آزمایش ادرار 24 ساعته میداد اما خداروشکر تا آخرین لحظه همه چیز مرتب بود و ذره ای از این بیماری خبری نبود. مامان هم فشارش با یک قرص تحت کنترل بود و از12 بیشتر نمیشد. اواخر ماه  بود که مامان در عرض 1 هفته 4 کیلو اضافه کرد مامان مواظب خورد و خوراکش بود واقعا رعایت میکرد اما وزنش خیلی بالاتر رفته بود تو تاریخ 11/4/92 با بابا امیدت رفتم بیمارستان صارم که تو اکباتانه پیش دکتر مژگان کرم نیای فر .دکتر گفت اضافه وزن همش به خاطر غذا نیست باز هم نگران نشانه بیماری مسمومیت حاملگی شد  توضیح بدم که مامان سر کار میرفت و حسابی خسته میشد وقتی آخر وقت ساعت 5 میشد پاهاش حسابی ورم میکرد اضافه وزنم هم به خاطر ورم بود تو اداره همه به خصوص آقای دباغچیان ،سرپرست مامان هوای مامان روداشتن اما رفت و آمد مامان رو خسته میکرد. مامان ازاون ورمهای وحشتناک عکس انداخته که یادگاری باشه تا شما ببینی مامان چقدر برای داشتنت سختی کشید . به هرحال دخترم دکترم خیلی نگران شد و گفت ممکنه فشارت بالاتر بره و دیگه حق نداری اداره بری . واز تازیخ 12/4/92 روز چهارشنه برای مامان مرخصی پیش از زایمان نوشت و گفت هر هفته باید بیای تحت مراقبت باشی.و آمپول بتامتازون هم که برای تشکیل ریه بچه هست بزنی شاید به زودتر بدنیا بیاد 6 تا آپول نوشت 3 تاش همون روز 3 تای دیگه هم فرداش همون ساعت که مامان هم همی کاررو کرد ساعت 7 آمپول رو تو اورژانس بیمارستان زد .دکتر به من سفارش کرد که هروقت فشارت بالا رفت بیا بیمارستان.مامان و بابا امید از حرفهای دکتر تعجب کردند ومن گفتم فشارم که بالا نیست پس چرا میگن آمپول بزن اما نگو فرق ما با دکتر مجرب تو همین تشخیص هاست دیگه!( تو همین روزها هم مامان با همکارش خاله سمانه رفت  خرید سیسمونیت که کمیش مونده بود رو خرید)به هرحال جونم برات بگه که هفته بعدش مامان که مدام تو خونه فشارشو چک میکرد دید فشارش رو 15 شده بابا که از بانک اومد با دایی امید رفتن بیمارستان فشارم اولش 15 بود اما بعد از استراحت به 11 رسید و دکتر اورزانس آزمایش و نوار قلب داد که بررسی شد همه چیز مرتبع و به من سفارش کردند که استراحت مطلق داشته باشم . من رفتم خونه اما هروقت فشارمو چک میکردم بالا بود تا اینکه رفتم پیش دکتر و فشارم خوب بود و گفتم که دکتر تو خونه فشارم بالاست. دکتر گفت برتی اطمینان 2 روز بستری شو تا تحت نظر باشی مامان هم گفت سه شنبه 26 تیر نوبت آتلیه واسه عکس بارداری دارم دکتر گفت اشکال نداره 4 شنبه بیا بستری شو. از فردای اون روز هم مامان ماری که من بهش خیلی مدیونم اومد، مامان ماری تا تا روز 4 شنبه دورروز مونده به عید فطر پیش من بود و خیلی خیلی به من در واقع به تو کمک کرد .مامان  ماریت اومد تا مراقب من باشه ماه رمضون هم بود و بابات روزه داشت و مامان ماری براش سحرو افطار تهیه میکرد .دخترم دوست دارم که قدردان محبتها و زحمات بیدریغ مامان ماریت باشی که همه چیزو به مامانت یاد داد . کمکش انقدر بزرگ بود که اغراق نیست که بگم  شاید اگه نبود تو هم نبودی و من با ندونم کاریم یه بلایی سرت می آوردم. همیشه به مامان ماریت خدمت کن و دستاشو ببوس . خلاصه دخترم مامان روز 4 شنبه بستری شد فشارش خوب بود و معلوم شد که دستگاه تو خونه اشتباه میگیره اما عزیزم با اینکه همه نگران فشار بودند مشکل اصلا فشار خون من نبو د مشکل چیز دیگه ای بود که ساعت 11 روز 4 شنبه که بستری بودم سونوگرافی انجام دادم معلوم شد مامان از دکتر پرسید بند ناف دور گردن جنین هست دکتر نگاه کرد و گفت یه بند ناف دور گردن میبینم اما خانم دکتر گفت نگران نباش خیلی ها اینجورین و دلیل نمیشه که بچه رو اذیت کنه . اما جونم برات بگه که من خیلی خیلی نگران شدم . قرار شد که من هرروز برم برای نوار قلب جنین تا اتفاقی نیفته و من با همه سختی و راه دور و روزه بودن بابات که چقدر هم اذیت میشد می رفتم خوردن شکلات مارس که خیلی شیرین بود یه شکنجه بود من تا میرفتم زیر دستگاه شما میخوابیدی 3 روز رفتم همه چیز خوب بود . مامان نگران بود و با مامان ماری ساک بیمارستان رو آماده کرد اما دل همه ما روشن بود که تا 20 مرداد اتفاقی نمیوفته. دکتر هم  می خواست بگه یه روز در میون بیا که دلش راضی نشد . خلاصه روز یکشنبه تو گرمای تابستون بابا امید با دهن روزه که هرروز از بانک مرخصی میگرفت و میومد صبحش اومد و من دو تا نوار قلب دادم اولیش بد بود و مامان دوباره رفت یه چیز شیرین خورد و 20 دقیقه بعد اومد این یکی نوار نشون میداد خوابی اما افت قلب جنین هم نشون نداد دکتر گفت فعلا برو فردا صبح بیا .مامان هم ناامید و ناراحت و خسته رفت خونه مامان ماری مدام زنگ میزد چی شد ؟ حسابی نگران بود بود وقتی رفتیم خونه گفت این بچه روهمه دعا میکنن مامان بابای امید و من و خودت و همه همکلاسیهای قرآن نگران نباش هی چی نمیشه دیگه نرو تا زایمان اتفاقی نمیوفته اما من گفتم که میترسم اگه اتفاقی بیوفته جی؟ مامان ماری ترسید و گفت باشه برو . بابا امید گفت که  ما فردا تو بانک بازرس داریم من نمیتونم فردارو باهات بیام . به هرحال قرار شد من فردا صبح که 4 شنبه 31 تیر 92 بود با مامان ماری و دایی امیدت رفتیم بیمارستان .عزیزم مامان صبحانه خورد و یه لقمه هم گرفتم نزدیکای بیمارستان لقمه رو خوردم وقتی رفتم دستگاه رو وصل کردن حسابی دست و پامیزدی من هم ثبتش می کردم خوش حال که چقدر حرکت داری . من داشتم لباس می پوشیدم که صدای دکتر رو میشنیدم که به ماما میگفت این خوب نیست باید درش بیاریم  همون چند ثانیه بعد اومد همون اتاق نوار قلب و گفت نمیتونیم صبر کنیم افت ضربان قلب داره باید امروز بیرونش بیاریم  من اشک تو چشام حلقه زد نه از شادی بلکه از ترس و نگرانی که نکنه شما تو دستگاه بخوابی و نرسیده باشی حسابی خودمو باختم .به دکتر گفتم چقدر تو دستگاه میخوابه دکتر سرگرم یه مریض دیگه بود گفت یه هفته من داشتم غش میکردم گفتم وای نه خانم دکتر گفت هنوز معلوم نیست باید بدنیا بیاد بعد معلوم میشه همون لحظه هم ماما برگه دکترم رو که نوشته بود امروز بستری و بعداز ظهر سزارین دستم داد و گفت برو پذیرش . منم اومدم بیرون وزدم زیز گریه همه داشتن منو نگاه میکردن و من نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم دیدم مامان اینا اونجا نیستن با ناراحتی به داییت زنگ زدمو گفتم کجایین بیاین . یک دقیقه بعد پیشم بودند وقتی دیدن دارم گریه میکنن ترسیدند داییت گفت چی شده ؟ پریدم بغلش و بهش گفتم مامان ماریت گفت اشکال نداره هیچی نمیشه رفتیم کارای پذیرش رو انجام بدیم و یک میلیون پول هم از کارتم دادم دایی امید واریز کنه و مابقی بمونه برای مرخص شدن بلافاصله به بابات زنگ زدیم که بیاد .بنده خدا بابات با بازرسها تو ماشین بود و داشت جایی می رفت که بین راه پیاده شد ماشین بابات هم دست ما بود و بنده خدا با دهن روزه با کلی اضطراب خودش رو رسوند اما مامان رفت زایشگاه و اون لحظه مامان اومدنش رو ندید رفته بود زایشگاه .دخترم  ساعت ١٠ بود که رفتم زایشگاه مامان ماری با من اومد اما گفتن بره بیرون . با مامان ماری خدا حافظی کردم و مامان ماری برام دعا کرد . عزیزم  دستگاه نوار قلب رو بهم وصل کردند و  پرونده تشکیل دادند و خون گرفتند و انزیوکت بستن برای سرم  و من همینطور گریه می کردم و نگران بودم پرستار گفت ناراحت نباش هفتمو شمرد و گفت تو  هفته ٣٧ هستی نترس .خیلی بهم دلداری می دادند ولی اگه بابت می اومد برام قوت قلب می شد منم خیلی نگران بودم  همش به بابات زنگ میزدم میگفتم برو پذیرش پرونده رو امضا کن راجب فیلبرداری بپرس به المیرا زنگ بزن به پارتیش بگو فیلبرداری رو درست کنه آخه فیلبرداری تو تایم خاصی انجام میشد که دست خالت درد نکنه حسابی به آقای حسینی سفارش میکرد. حتی تو مخارج بیمارستان که باید نزدیک ٣ میلیون تومان اضافه پرداخت میکردیم کلا با مخارج و بیمه ١.٢٥٠ میلیون تومان دادیم دست خاله قشنگت درد نکنه . خلاصه عزیزم با بابات تلفنی ارتباط داشتم ١٦٠تومان برای فیلمبرداری داد و درستش کرد اتق خصوصی با همراه هم داد ١٥٠ تومان هم برای همراه بو ٤٥٠ تومان هم هزینه اتاق خصوصی بود . عزیزم بابابا گفت نگران نباش من هم سفارش کردم بیاد پشت در زایشگاه که وقتی شما دنیا اومدی بیاد تو اتاق عمل که تو قشنگ ترین اتفاق زندیگیمون با هم باشیم. بابات هم اومد اجازه گرفت اومد داخل و منو برای چند دقیقه دید و کلی بهم روحیه داد و از من عکس گرفت از دستبند شماره پرونده منم عکس گرفت و خداحافظی کرد تا تو اتاق عمل بیاد.  اول یه١ ساعتی نوار قلب بیرون اتاق زایشگاه که عمومی بود ازت گرفتن . بعد نردیک اتاق عمل یه اتاق بهم دادند و باز دستگاه نوار قلب وصل کردند و منتظر بودند تا دکتر از کلینیک بیاد . منم تو همین فاصله از تو گوشیم قران میخوندمو ذکر میگفتم تازه با گوشیم با هات حرف زدم  با مامان ماری حرف میزدم با همه خانواده و برای دوستام هم پیامک فرستادم تا برامون دعاکنن . دکتر بیهوشی هم اومد.راجب بیحسی کمر باهام مشورت کرد چون ناشتا نبودم گفت بی حسی کمر کنم . خلاصهپرستارها هم می اومدن تو اتاق من نما  ز میخوندند و من میگفتم برام دعا کنن او نها می گفتن تو الان پاکی براومن دعا کن همه مادرا خوشحالن تو چرا ناراحتی خدا بزرگه ناراحت نباش . خلاصه اون چند ساعت با همه سختی سپری شد و البته پرستارها نوار قلبتو چک میکردند شما خیلی حرکت داشتی ولی ضربانت افت داشت و مدام به دکتر میگفتند عجله کنه . پرستارها میگفتن چون من اورزانسی هستم از بین ٣ تا عمل سزازین اولین نفر عمل میشم . خلاصه دکتر اومد و بابات بهم زنگ زد نگران نباش با دکتر حرف زده دکتر گفته احتمالش کمه که بچه تو دستگاه بخوابه به خاطر هین هم خیلی خوشحال بود و دست از پا نمیشناخت. عزیزم با همه سختی ها شما ساعت ٣.٥٨ دقیقه دنیا اومدی و مارو خوشحال کردی اتفاقهای اتاق عمل تو فیلم هست که دیگه برات نمی نویسم. جزییات رو هم برات نوشتم تا خاطرات مامان برات ثبت بشه شیرینکم.شمابیدار شدی برم بهت سر بزنم ادامه خاطرات برای یه روز دیگه . بووووووس گلم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)