آرمینا جون  آرمینا جون ، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره

آرمینا جون دلیل زندگیمون

ادامه خاطرات سفر مشهد روز دوم مورخ 23/11/92

1392/11/26 22:11
نویسنده : مامان آرزو
564 بازدید
اشتراک گذاری

دختر عزیزم تو پست قبلی تا اونجابرات گفتم که رسیدیم مشهد و رفتیم هتل و بابات یه تخت 2 نفره ویه تخت انفره برای شما گرفت و و تو همین زمان شما خوابت میومد و بهت شیر دادم و خوابیدی و چون تا ساعت 2 عصر که زمان تحویل اتاق بود نیم ساعت مونده بود رفتیم هتل ناهار رو خوردیم و اتاق رو تحویل گرفتیم یه کوچولو استراحت کردیم و رفتیم سمت حرم و نماز مغرب و عشا رو جماعت خوندیمو نوبتی هم زیارت کردیم و بابات شمارو که بیدار شده بودی برد تا دست به ضریح برسونی (آخه روزهای آخر که فهمیدیم بند ناف دور گردنت پیچیده مامان نجمت حسابی نگران شده بود و به بابا امیدگفته بود که  نذر کرده بود که دنیا بیای و بهت 10 هزار تومن بده که بادست خودت بندازی تو ضریح )که شلوغ بود و نتونست، منم تو گوشت گفتم که چی از امام رضا و خدا بخوای ، وبرای همه نی نیها و خانوادهها و مریض ها سلامتی و خوشبختی  و خیلی چیزهای دیگه بخوای.... آخه شما اولین بار بود که زیارت میکردی به خصوص که یه فرشته پاک و معصوم هستی.

 اینم اولین عکس شما و بابات حوالی غروب روز سه شنبه تو صحن ورودی :

بعد شب شد و برگشتیم هتل شام خوردیم و تصمیم گرفتیم زودتر بخوابیم و ساعت 5 صبح بریم حرم البته اگه شما بیدار بودی من برم و از ته دلم آرزو میکردمبتونم صبح هم زیارت کنم .

الهی مامان فدات بشه شب خوابیدیم و انگار خبر دل ما رو داشتی من و بابات از ساعت 3.5 دیگه بیدار بودیم تو هم رو شکم خوابیده بودی که سر ساعت 4 بیدار شدی رودستت موندی و سینتو بالا دادی و به من و بابات خندیدی و دیگه خوابت نمیومد منم به بابات گفتم بریم مرقد رفتیم خیلی حال و هوای عبادت و زیارت لذت داشت و شما هم خوابیدی وقت طلوع آفتاب شیپور میزدند که خیلی قشنگ بود و شما هم بیدار شدی و بلافاصله خندیدی ،

niniweblog.com

اینم عکس ساعت 5 صبح که شما خواب بودی  :

اینجا هم آفتاب طلوع کرده بود و شما بیدار شدی و میخندیدی:

 

 بابات رفته بود زیارت حرم اومد شمارو دادم دستش که ببره شاید بتونی ضریح رو دست بزنی (بابات گفت دست خودش رو رسوند و رو صورتت کشید آخه تو جمعیت میترسید خدای نکرده بلایی سرت بیاد)و بابا امید می گفت همیشه تو ضریح تو بغلش به جمعیت میخندیدی و خوشحال بودی .  و خادمها هم تو رو میبوسیدند و نازت میکردند و بابا امیدت گفت تو ضریح ، موی یه آقایی رو هم می کشیدی و بهش میخندیدی .همیشه میخوای مو بکشی انگار میدونی کار بدیه میخندی که کسی دعوات نکنه. مامان قربونت بشه.منم بعد شما زیارت کردم و دستم برای اولین بار به ضریح ، اونم خیلی راحت رسید:

niniweblog.com

اینجا هم بعد زیارتت بغل بابا امید حسابی سرحال بودی :

موقع نماز جماعتها هم تو کالسکه پیش بابا امید بودی و من باخیال راحت نماز هامو میخوندم. ناگفته نمونه چون تو پیش بابات بودی بابا هرجا دلش میخواست نماز میخوند و سریع راه رو براش باز میکردند.شیطان

niniweblog.com

اینم  عکس ورودی ضریح حرم، قبل طلوع آفتاب که خیلی حال و هوای خوبی داشت، قربون امام رضا (ع) برم :

اینم بعد طلوع آفتاب که شیپور هم میزدند:

 

 بعد زیارت و نماز و عبادت رفتیم هتل و صبحانه خوردیم و شما هم خواب بودی موقع غذا خوردن ناهر و شام اگه بیدار بودی یه کم سوپ یا ماست یا ساقه طلایی بهت میدادم و تو هم رو صندلی بچه میشستی و کلی ذوق میکردی اگه تو بغلمون بودی رو میزی رو می کشیدی که ما ترجیح میدادیم رو صندلی بشینی که دستت نرسه بعد رفتیم لباسهامونو عوض کردیم و پاساژهای الماس شرق و و صال رو گشتیم که اصلا خوب نبود و بعد رفتیم از قائمی  سوغاتی و زعفرون گرفتیم و بعد از ظهر هم بعد ناهار رفتیم پاساژ کیان سنتر که به نظر من بهتر از بقیه بود و من تو حراجی یه پوتین برای خودم گرفتم .

niniweblog.com

این عکس پاساژگردی ماست که میخواستیم بریم پاساژ الماس شرق و شما هم گرمت بود و از آفتاب گریزون بودی نشوندمت رو صندلی و داشتی کیف میکردی( اینم بگم که صبح وقتی آفتاب می تابید حسابی گرم می شد و شبها حسابی سرد بود و باد سرد می وزید) :

 

اینم خاطرات روز دوم  سفرت .بقیه هم برای پست بعدی  باشه که برات جذابیت داشته باشه . میبوسمت هزار تا:

niniweblog.com

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

سونیا
28 بهمن 92 16:31
زیارت قبول ارزو جون با این عکسا و تعاریف حسابی دل من رو هم هوایی کردی راستش منم نذر مشابه شما رو دارم دعا کنید قسمت مام بشه و اقا بطلبه
مامان آرزو
پاسخ
سلام سونیا جوون بله خیلی خوب بود و جای شمارو هم حسابی خالی کردم اتفاقا به خاطر دل مهربونتون و ایمان قویتون همش جلوی چشمم بودید و دعا کردم قسمت شما بشه .ایشاللللله واقعا باید قسمت باشه و آقا بطلبه که مطمئنم به زودی آقامون شمارو هم میطلبه