آرمینا جون  آرمینا جون ، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره

آرمینا جون دلیل زندگیمون

خوب شدن احوالت و آتلیه کاکوش

1392/12/24 13:30
نویسنده : مامان آرزو
629 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نفس مامان: سلام فرشته کوچولوی من

ایشالله همیشه سالم و سرحال باشی و مثل همیشه کنجکاوی و شیطونی کنی مامان طاقت یه ذره بیحالیتو نداره . خدا روشکر بعد از دو روز تب از روز 2 شنبه  هفته پیش بعد از دو روز دمای بدنت عادی شد و خیلی بهتر شدی و تا 5 شنبه طول کشید تا همون آرمینا بلای سابق  مامان آرزو بشی من روز 1 شنبه برات وقت آتلیه گرفته بودم که از شنبه تب کردی و زنگ زدم و به 5 شنبه موکول شد . 5 شنبه ساعت 5 یعنی ٢٢/١٢/٩٢ با دایی و زن دایی و بابات رفتیم آتلیه و این دومین و آخرین آتلیه ایه که در سال 1392 رفتی و شما هم اصلا همکاری نکردی ، خیلی کم خندیدی و بیشتر از صداهای ما تعجب میکردی و فقط میخواستی همه چیز رو بگیری و بخوری و خودمونو کشتیما . و  شما  خوابت میومد و بعد چند تا عکس از خستگی رو صحنه خوابت برد و همه گفتن بچه خسته شد و کافیه و نشد با  همه لباسهایی که برنامه ریزی کرده بودم و یکی دو تا  مدل عکس هم که در نظر داشتم  عکس بگیریم و چون خسته بودی منم بیخیالش شدم .امیدوارم همون چند تا قشنگ از آب دربیاد ساعت 9 هم رسیدیم خونه و شما بعد یه حموم جانانه خوابیدی طبق معمول کل شب هم بدخواب بودی. خدا روشکر الان حالت خوب خوب شده و فکر کنم تب مختصری که داشتی از همون ویروسی باشه که دکترت گفت چون بعد از تب بدن و  صورت خیلی کم قرمز شد و دونه های خیلی ریز زد  که با دقت دیده میشدو خدا روشکر بعد یه روز خوب شد.

  

اینم عکس از بی حالیت که فقط برای یادگاری میذارم ،خیلی حالت دستت بامزه است همون طوری 3 دقیقه بالا نگه داشته بودیمتفکر:

خدا رو برای سلامتیت هزار باااااااااارشکر

این چند روزه هم که دیر وبتو به روز کردم درگیر خرید عید بودم و حسابی سرمون شلوغ بود و این چندروزه یا تنهایی با شما یابادایی و بابا و خاله این پاساژ اون پاساژبودیم و حسابی  حال و هوای عید رو داشتیم .اینم به خاطر وجود شیرین شماست و بیشتر به خاطر سفریه که تو عید میریم و گرنه من اصلا اهل خرید برای عید نیستم. 

 بابات هم روز 4 شنبه 21 اسفند اراده  کرد و تنبلی رو کنار گذاشت و پیش دوستش رفت و کیست بغل گوششو برداشت .چون یه کوچولو بزرگتر شده بود و اصلا دوست نداشت مشخص بشه .

 فردا  هم  یعنی 25 اسفند 1392ساعت 2.50 دقیقه برای رشت  من و شما پرواز داریم و این آخرین سفر هوایی و سفر به رشت من و شما در سال 1392 میشه و  باباامیدت هفته اول شیفته و برای اولین بار من و حتی شما روز عید پیشش نیستیم و این باعث میشه پام بره اما دلم اینجابمونه و فقط به یه دلیل قبول کردم چون شیفت داییتم هفته اول خورده و تو تهرون با هم هستند و تنها نمیمونن.

عاشق هردوتاتونم شما به زندگی من شادی و آرامش میبخشید .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

مامان هلیا
24 اسفند 92 13:35
عزیزم خدارو شکر خوب شدی انشالا همیشه سلامت باشی جوجوی نازم.دست نازتم اینجوری کردی یاد کوچولویی هلیا افتادم اونم اینکارو میکرد چقد دوست داشتم.آی که چقد شما کوچولوها بانمکید.اینم یه عالمه بوس واسه تو دختر قشنگم.
مامان آرزو
پاسخ
اینم از طرف من برای هلیا نازمووون
مامان هلیا
24 اسفند 92 13:37
انشالا همیشه به سفرو شادی خوش بگذره بهت اولین تعطیلات سال نو عزیززززم.
مامان آرزو
پاسخ
مرسی خاله مهربونم همینطور این تعطیلات به شما و دخمل نازتون هم خیلی خیلی خوش بگذره
ساناز
24 اسفند 92 16:13
دوست خوبم بگو چيا رو ميخواي آدرسشو برات ميفرستم
ساناز
24 اسفند 92 16:17
آرزو جون استثنا به خاطر شما راست كليك بازه تا امشب بيا كپي كن دوستم
مامان خانمی
24 اسفند 92 16:26
سلام آرزو جون خدا نگهداره این کوچولوی شیرینتون رو ممنون که بهم سر زدی بوس
ساناز
24 اسفند 92 16:38
ببين ميتوني
مامان آرزو
پاسخ
بعلللللللللله چه تونستنی همه تخم مرغهارو کپی کردم. با این کارتون منو حسابی شرمنده کردیداااااااااااا
الهام مامان امیرعلی جون
24 اسفند 92 17:22
سلام ارزو جونم. خداروشکر ارمیتا جون سرحال و سلامتن. سال نوتون پیشاپیش مبارک باشه.
مامان آرزو
پاسخ
ممنون از لطفتون . سال خوبی داشته باشید