آرمینا جون  آرمینا جون ، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره

آرمینا جون دلیل زندگیمون

آرمینا و ازدواج عمو مجیدشون

1393/3/12 8:24
نویسنده : مامان آرزو
731 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز دلم ، دختر دردونه من. عروسک 10 ماه و 12 روزه من :این روزها حسابی سرمون شلوغه و البته خداروشکر برای کار خیر

مامان فدای پاهای قشنگت بره که اینقدر خوش قدمی . با دنیا اومدنت یکی از خوش قدمیهات این بود که  عمو هانی شما  ازدواج کرد و حالا نوبت عمو مجید شما که ازدواج کردن

ان شالله که همیشه خوشبخت و موفق باشن

عزیزم دوشنبه 5 خرداد ساعت 4.5 به سمت نمک آبرود حرکت کردیمو و مثل همیشه قشنگیهای جاده چالوس هوش از سرم میبرد. من عاشق اون مسیرو هواشم . شما هم تو راه یه کمی خواب بود و بعد یه کمی شیطونی و دخالت تو فرمون و فلش ضبط و .... ویه می هم از راه خسته شده بودی ولی خداروشکر خوب بود و ما چون عجله داشتیم بدون معطلی و ایستادن کنار جاده مسیر رو رفتیم و ساعت 9 رسیدیم و طبق معمول شما عزیز دردونه خونه بودیدو اولش یه کم غریبی کردی اما بعد خوب شدی و اون شب برای یه مراسم پیش از عقد،  بابا امید و عمو هانی و زن عمو سارا و مو منوچهر و مامان و باباشون و چند نفری از فامیل رفتن خونه فاطمه خانوم ، همسر عمو مجید شما و چون شما خسته میشدی تصمیم گرفتم که من و شما تنهایی تو خونه بمونیم البته بیتا جوون دختر عموی شما و مامانش هم تو خونه خودشون بودن و مراسم رو نرفتن . بجه داری هم اینجوریه دیگه از رفتن به یه جاهایی محرومی دیگه . ولی ناراحت نیستم برای راحتی و آسایش شما ما مادرها هیچی نمیخوایم.

خلاصه اون شب ساعت 1 همه برگشتن و شما هم از وقتی که همه رفتن خوابیدی و برای اولین بار تا صبح خوابیدیتعجب

صبح هم ساعت 10 ششم خرداد روز مبعث هم رفتیم خونه عروس خانم برای عقد و ناهار رو خوردیم و و یه 1 ساعتی رفتیم خونه عمو منوچهر شما نشستیم و از لحظه ای که بیتا تو این چند روز شما رو دید به اقتضای سنش با شما حسودی میکرد هر چی تو دستت بود ازت میگرفت و هلت میداد و خلاصه کلی مارو با کاراش حرف زدنهای با نمکش میخندوند تو هم بیتا رو میدیدی بغض میکردی و گریه غشی میکردی و هر چی رو ازت میگرفت بغض میکردی و تا میدیدیش حسادتش رو احساس میکردی و گریه میکردی البته بعضی وقتها هم سرش داد میزدی و با دستت دستش رو رد میکردی . سر سفره عقد هم بیتا بغل باباش بود و شما هم بغل زن عمو سارا تو و بیتا کنار هم بودید بیتا داشت شیرینی میخورد دستش رو آورد پایین و طفلی تو حال خودش بود  تو هم شیرینی رو دیدی خیلی با مزه و باقلدری تمام با دو تا دست کوچولوت شیرینی رو از دستش گرفتی و بلافاصله خوردی و بیتای معصوم و نازنین هیچی نگفت و ما هم کلی خندیدیم و دلمون برای بیتا جوون سوخت و یه شیرینی دیگه دادیم دستش . خلاصه تو هم آتیش میسوزوندی دیگه .

فردای روز عقد  هم بابات تصمیم گرفت بریم کلاردشت خونه خاله باباتون

بعد از اینکه خونه رو مرتب کردیم من و شما و بابا و مامان بابای باباتون با یه جعبه شرینی رفتیم کلاردشت و من خیلی کلاردشت رو دوست دارم و خاله فرشته هم برامون کباب خوشمزه درست کردند و شما هم پیش بابات نشسته بودی و دست میکردی تو بشقاب بابات و مرغشو برمیداشتی و به دندون میکشیدی و این کار رو برای اولین بار انجام میدادی و کلی هم همه کیف کردن و خندیدن بعد با خاله فرشته برگشتیم نمک آبرود و خاله فرشته هم یه بند شما رو ناز میکرد و قربون صدقت می رفت کلا تو این چند روز همه نازت میکردن و حسابی لوس و وابسته شده بودی و مثل همیشه دلبری میکردی دردونه ناز و زیبای من

تو کلاردشت رفتیم باغ خاله و شما برای اولین بار گیلاس خوردی و چه گیلاس آبدار و خوشمزه ای هم بود.

روز 5 شنبه هم عروس خانم رو برای شام دعوت کردیم و پا گشاشون کردیم و که خیلی خوب بود .

 

روز جمعه صبح هم به سمت تهران حرکت کردیم و عمه بابا امید هم داشتن از کربلا میومد و میخواستن برای ناهار ولیمه بدن که بابات گفت فردا امتحان درسی که بانک برامون گذاشته دارم و باید بخونم و عذر خواهی کرد و ساعت 2 عصر هم رسیدیم خونه  . سفر خوبی بوود و خوش گذشت ایشالله همیشه به جشن و شادی بریم خونه مامان و باباهامون .

 

تو هم عادت کرده بودی به شلوغی و نوازش مادر بزرگتو صبح شنبه که از خواب پاشدی تا بابا امید ببرتت مهد بغض میکردی و ناراحت بودی و بابات میگفت دم در مهد نمیخواستی از بغل بابات بری  بغل مربیت و گریه میکردی و روز بعدشم همینطور بودی.

راستی بای بای کردن رو کامل یاد گرفتی و دیروز عصر هم که رفتم مهد تا بریم خونه برای مدیر مهدتون دست تکون دادی و بابای کردی و داییتم که عصر اومد پیشمون برای اونم بابای کردی . تو ماشین هم بعضی وقتها برای ماشینها یا آینه یا سقف ماشین دست تکون میدی و من دلم میخواد بخورمت.

امروز هم قرار بریم رشت خونه بابام که حسابی مامان و بابام برات بیقرارن و لحظه شماری میکنن . همینگه ازت دور میشن برات بیقرار میشن . چه میشه کرد نازدونه و دردونه خانوادهای دیگه .....

فردا رو هم مرخصی گرفتیم  چون میترسیدیم فردا تو ترافیک بمونیم و شما اذیت بشی قشنگ مامام و الان هم که از وقت اداریم گذشته و تو خونه دارم براتون خاطره مینویسمخندونکچیکار کنم وقت ندارم دیگه

قراره اگه خدا بخواد تو رشت یه جشن دندونی بااین همه تاخیر به اصرار مامانم فقط با دایی و خاله و زن دایی و مامان و بابام برات بگیرم تا مامانم هم رسمشون رو رو شما اجرا کنن و ما ببینیم که شما از بین وسایل چید شده به دورت چی بر میداری . همچین مامانی داری شما غمگین 6 تا دندون درآوردی تازه برات جشن دندونی میگیره خندهزبان

دیروز هم با دایی و خالت رفتیم برای مامان ماری که رفته اون یکی خونش یه تابلوی قشنگ خریدیم و به سقف ماشین بابات وصل کردیم و بزرگ بود تو ماشین جانمیشد و امروزصبح هم ساعت 7 باباتون مجبور شد آژانس بگیره  و با آژانس شما رو ببره مهد و خودش هم بره شعبه.

برم اداره خیلی دیر شد فردا رو هم که میخوام مرخصی بگیرم خدا به دادم برسهخطا

بازم نمیتونم عکس بذارم خدایاااااااااااااگریهدیگه پستات قشنگ نیست جون دلمغمگین

فکر کنم همه چیز رو گفتم بجز اینکه :

 

خیلی دوستت دارم فرشته کوچولوی زیبای من

 

ومثل همیشه:

 

خدایا شکرررررررررت برای همه زیباییها و   نعمتهات و دختر زیبارویی که به مادادی

 

 

 

 

 

پسندها (3)

نظرات (7)

مامان آرمیتا
12 خرداد 93 11:09
سلام دوست خوبم همیشه به شادی وگردش راستی میشه اسم پمادهایی که دکترآرمینا برای سوراخ کردن گوشهاش براش تجویز کرده بود وبرای منم بگین خیلی ممنون میشم
مامان آرزو
پاسخ
مرسی عزیزم . جواب سوالتون رو تو وب آرمیتا عسلی گذاشتما
خاله محمدطاها
12 خرداد 93 21:44
من دوست دارم فراووووووووووووووووون
مامان آرزو
پاسخ
مرسی منم همینطور اونم خیلی فراووووون
مامان اعظم
13 خرداد 93 12:18
عزیزم آرمینا جون انشاالله همیشه به سفر و شادی و عروسی خوش باشی گل نازم.
مامان آرزو
پاسخ
مرسی خاله مهربونم یه دیا دوستون دارم
مامان و بابا
14 خرداد 93 23:33
سلام ایشالله همیشه خوش باشین و خوش بگذرونین.از طرف ما دختر گلمون رو هم ببوسین
مامان آرزو
پاسخ
یه دنیا ممون و یه ئنیا بوس برای روی ماه گل پسری
مامانی
19 خرداد 93 9:17
مامانی چرا عکسای دخترمونو نمیذاری دلمون تنگ شده براش
سونیا مامان محمد امین جووون
19 خرداد 93 13:38
سلام خوشمزه خاله اینقدر دلم برا دیدن روی ماهت تنگ شده راستی هول شدم یادم رفت عروسی عمو جونت رو تبریک بگم از طرف من به مامان بگو خاله میگه ما ارادت داریما یه چند وقتیه گرفتار باشگاه و کاهش وزنم هستم اما قول میدم مثل سابق تند تند به ارمینای گلم سر بزنم و از مامان ت دهم خواهش میکنم عکسای جیگر خاله رو بذاره تا خاله عروسک کوچولوی با مزه اش رو باز ببینه بوس بوس بوس
مامان آرزو
پاسخ
سلام مرسی سونیا جوونم دوست عزیزم دلم حسبی برای شما و گل پسری تنگ شده ایشالله همیشه سالم و خوشبخت باشید
الهام مامان امیر علی جون
22 خرداد 93 16:39
چه انتظار عجيبي تو بين منتظران هم عزيز من چه غريبي ! عجيب تر آن كه چه آسان نبودنت شده عادت چه بي خيال نشستيم نه كوششي ، نه تلاشی فقط نشسته و گفتيم : خدا كند كه بيايي