آرمینا جون  آرمینا جون ، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 26 روز سن داره

آرمینا جون دلیل زندگیمون

خونه بابا محمد

1393/1/5 14:58
نویسنده : مامان آرزو
343 بازدید
اشتراک گذاری

عروسک ناز من ، بااینکه جای بابات خالی بود روز سوم عیدبا مامانم و بابام رفتیم چالوس پیش مامان و بابای بابا امیدتون عید دیدنی ساعت 8 صبح از رشت حرکت کردیم جاده شلوغ بود و همش تو ترافیک بودیم و هوا آفتابی بود و ساعت 2 رسیدیم چالوس و خدا روشکر همه دور هم بودند و حتی زن عمو سارای شما هم بودند و شما دختر عموی نازتون بیتا خانم رو دیدید و واکنشاتون نسبت به هم جالب بود شما اول از جمعیت ترسیدی و خوابت میومد و مدام گریه میکردی و می خواستی بغل من باشی و حتی برای بیتا هم جیغ میزدی و بیتا میخواست بغلت کنه و بلندت کنه و همش دوست داشت گردنبندت رو بکشه و شما هم یا جیغ میزدی یا گریه میکردی. خیلی با نمک وقتی بیتا بهت دست میزد با دستت و با جیغ زدن میخواستی  از خودت دورش کنی و  چند باری هم با اخم نگاش میکردی بیتا جون ناز ما هم هر کی بغلت میکرد خیلی با نمک میخندید و ما بعد چند بار فهمیدیم حسودی میکنه. از شما و کاراتون فیلم و عکس هم گرفتیم . امیدوارم در آینده دوستهای خوبی برای هم باشید و مثل کوه پشت هم باشید.

اینم آرمینای 8 ماهه و بیتاجون دختر عموی 1 سال و 6 ماهه آرمینا خانم :

ببین چطوری دختر عموت رو نگاه میکردی و معاینش میکنی :

عمو هانی و عمو منوچهر وبابا محمد شما هم ٢٠ تومن بهتون عیدی دادند من هم به نو عروس  به زن عمو سارا ٥٠ تومن دادم و عیدی بیتا جون رو هم دادم و بابامم به دخترعموتون عیدی داد که دستشون درد نکنه . خونه عمه بابات هم که همسایه بابا محمدتون هستم هم چند دقیقه رفتم و به شما هم ٥ هزار تومن  عیدی دادند. دست همگی درد نکنه ناهار هم خوردیم و ساعت ٦ بعداز ظهر به سمت رشت حرکت کردیم و گفتیم تو راه هم به پدر و مادر زن دایی عزیزتون هم عرض ادب کنیم که حسابی شلوغ بود و ترافیک بود و دیر وقت بود و مزاحم نشدیم و ساعت ١٢ شب رسیدیم رشت و شما هم زودی خوابیدی.

دوستت دارم هلوی پوست کنده من

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

سونیا مامان محمد امین جووون
17 فروردین 93 20:12
بخورمت تورو چقدر این لباس قرمز بهت میاد ماشالا ماشالا مامانش حتما برا گل دخملت اسپند دود کن
مامان آرزو
پاسخ
ای وای فقط میتونم بگم مرسی و