آرمینا جون  آرمینا جون ، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

آرمینا جون دلیل زندگیمون

اولین روز مهد کودک مورخ 93/2/1

1393/2/15 20:20
نویسنده : مامان آرزو
682 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزترینم ، سلام بهونه زندگیم ، سلام دخمل معصوم و نازنینم.

 

آخ که چقدر دلم برای نوشتن تنگ شده بود دلم برای خاطراتت برای ثبت لحظه های ناب زندگیت تنگ شده بود. به هرحال همت کردم و اومدم تا برات بنویسم . الان خوابیدی و من بدون توجه به خستگی و  فکر نکردن به شام و ناهار و غذاهای فردا شما دارم مینویسم. و از این بابت هم خوشحالم

عزیزدلم  ناراحتم چون هنوز لب تابم درست نشده و یه زمان کافی میخواد تا دوست باباتون برامون ویندوز عوض کنن تا من بتونم عکسهای خوشگلت رو برات به یادگاری بذارم خرابش کردی اساسی نمیدونم چه بلایی سر این زبون بسته آوردی که اصلا خاموش نمیشه و بعضی وقتها وسط کار خاموش روشن میشه. امون از دست تو...

عزیزم برات گفته بودم که مامان ماری اومدن و از اول اردیبهشت  روز دوشنبه رفتی مهد و مامان هم رفت سرکار البته تا 8 اردیبهشت یکی دو ساعت با مامان ماری میرفتی مهد و مامان ماری اونجا مینشست تا ببینن چیکار میکنی و میتونی سازش کنی یا نه که خدا رو شکر از روز اول انعطاف نشون دادی و مشکلی نبود و مامان ماری که خیلی ازشون ممنونم برگشت شمال و از روز 8 اردیبهشت یه روز کاری کامل موندی  از صبح زود با من و بابا رفتی مهد . از روزهای بعدی هم بابا امید میبرتت مهد و عصر هم من از مهد میگیرمت یا با آژانسمیریم خونه یا با بابا میریم. از همه بهتر اینه که طول روز  یکی دوباری میام و بهت شیر میدم و آخ که دیدن تو ،تو اون ساعات چه لذتی داره ، تو هم از دیدن من حسابی ذوق میکنی اما خیلی خانمی با اینکه دوست داری یغل من باشی اما میری بغل خاله سارا و میری بالا و من هم میرم اداره .از اداره تا مهدت 2 دقیقه پیاده رویه و یکی از دلیلهای اصرارم برای ثبت نام تو این مهد این بود که میتونستم طول ساعات کاری بیام و بهت شیر بدم.

عزیزم قبول این شرایط خیلی برام سخت بود آخ که چه به روزم اومد اون شبی که میخواستی صبح زود با من و بابا و مامان ماری بری مهد کل شب بیدار بودم و برای دور بودن از تو اشک میریختم دلم نمیخواست صبح بشه همش نگران دلتنگیهام بودم . به خصوص که شبش هم با اینکه به مامان ماری علاقه داری اما من حموم بودم و خوابت میومد با مامان ماری کنار نمییومدی و نمیخوابیدی و دنبال من میگشتی همین که اومدم و بغلت کردم چشماتو بستی و خوابیدی و مامانم نگران بود و میگفت مهد نمیمونی و به من وابسته شدی با شنیدن این حرف -برای اولین بار  تو این چند روزی که نگران بودم و سعی میکردم بروز ندم اما همه میفهمیدن -پیش مامانم گریم گرفت و اشکم سرازیر شد و دلم برات خیلی سوخت . صبح زود ساعت 6.5 صبح هم از خواب بیدارت کردیم و آماده ت کردیم و تو خواب بودی و داشتم بیدارت میکردم دلم برات سوخت . شانس آوردم روزهای اول مامانم بود و تونستم بدون دلواپسی عادت کنم. عادت که نه مجبور شدم وضعیت رو بپذیرم . عزیزم وقتی میام پیشت با دیدن من ذوق میکنی و صورتت رو به من میچسبونی و به من میخندی و لبخند میزنی و تا منو میبینی خودت رو از بغل خاله سارات خم میکنی سمت من و با eh-eh گفتن غر میزنی تا بیای بغلم و یه ثانیه حاضر نیستی بغل خاله سارات بمونی. گاهی هم تلفنی احوالت رو میپرسم و میبینم حالت خوبه.

خاله سارات میگه دختر خیلی خوبی هستی و لی وقتی از کنارت میره لج میکنی و جیغ میزنی کاری که تو خونه با من هم میکنی و ولی وقتی که گرسنت باشه مهد رو میذاری رو سرت و محشر کبری به پامیکنی و خلاصه بلدی از پس خودت بربیای و وقتی هم بچه ها گریه میکنن تو هم شروع میکنی به گریه کردن انگارکه میترسی.همه ساکت باشن تو هم ساکتی. عزیزم امیدوارم با6 تا بچه به گریه های همتون توجه کنن و به همتون خوب رسیدگی بشه. میدونم وضعیتت مثل وقتی نیست که پیشمی اما خاله مریم و خاله سارات مادر هستند و دلسوزندخاله سارات هم دختر 3 سالش هم تو همون مهده.

برای روز معلم شنبه 13 اردیبهشت بابات دو تا کارت هدیه یکی 50 هزار تومنی برای خاله سارات که خاله اصلی شماست و خاله مریم هدیه کارت 30 هزار تومنی از شعبه صادر کردو تو سررسید جداگانه با یادبودی از طرف شما نوشته بودم گذاشتم  و برای مدیرهای مهدتون خانم عبداللهی و خانم عبدان هم دوتا سررسید و یه دفترچه تلفن هم برای مهد با یه جعبه شکلات شیک هدیه بردم. باید روز مادر برای خاله هات هدیه میگرفتم چون روز مادر مهد نمیرفتی روز معلم جبران کردیم. از یادبودهات هم عکس گرفتم که نمیتونم بذارم دختر خرابکار من....غمگین

توی مهد غذاهایی مثل شیر برنج و پوره و سوپ و ... که من از شب قبل با عشق برات میپذم میخوری و حداقل یکبار هم میام بهت شیر میدم و خدارو شکر شیر خشک نمیخوری و شب هم حسابی از خجالتت در میام و هرچقدر دلت بخواد شیر میخوری.

عزیزم روزها میگذره و چاره ای جز تحمل دوری تو نیست اما سعی میکنم وقتی میایم خونه از بودن کنار تو لذت ببرم و برات جبران کنم.عزیزم خداروشکر که تحمل و صبر هر سختی رو به آدم میده .

 

خدارو هزار بارشکر که همه چیز مرتبه و هیچ وقت منو تنها نمیذاره

 

ان شالله همیشه سلامت باشی عزیز دلممحبت

 

دوستت دارم معنای زندگیمبوس

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

اعظم مامان هلیا
16 اردیبهشت 93 22:16
سلام آرزو جون خوشحالم که دوباره آپ کردید ولی دلمون واسه دخمل نازت تنگ شده منتظر عکسای دخمل عزیزمون هستیم خدارو شکر با مهد کنار اومده و اذیت نشده خداوند مواظب این دخمل عزیزو دوست داشتنیمون باشه و حفظش کنه.
مامان آرزو
پاسخ
سلام اعظم عزیزم ممنون از همراهیه همیشگیتون خیلی لطف دارید من هم خیلی دلم برای دوستانم تنگ شده و بله شکر میسازیم دیگه .خدا نگهدار هلیا نازمون باشه الهی
مامان آرين
24 اردیبهشت 93 14:35
سلام عزيزم، خدا رو شكر كه اين مرحله از زندگي آرمينا عسلمم به خوبي سپري شد منم آرينو مي خوام از اوايل ماه آينده بذارم مهد و دارم از ناراحتي ديوانه مي شم
مامان آرزو
پاسخ
مرسی و ممنون عزیزم حتما این کارو بکنید و دلت رو بزنید به دریا بچه ها تو مهد خیلی چیزا یاد میگیرن و معاشرتی هم میشن و ازهمه مهمتر شما میتونید به خیلی از کاراتون برسید